جهان امروز جهانی است که بیش از هر چیز با پیام های فکری علمی و فرهنگی و تبلیغاتی اداره می شود . امروز نقش فعالیت های فکری و فرهنگی از بمب اتم و انرژی هسته ای هم تاثیرگذارتر است . امروز دقیقا انواع گلوله های فرهنگی و خمپاره ها و نارنجک های فرهنگی و تانکها و هواپیماهای بمب افکن فرهنگی و تبلیغاتی داریم که قویتر از دینامیت و تی ان تی و بمب شیمیایی و سلاح های میکروبی کار می کنند .
همه گروه های ضد بشری با تمام توان به کارهای قلمی و فکری و تحلیلی و خبری روی آورده اند . امروز سایتها و وبلاگها و کانال های ماهواره ای و مطبوعات اینترنتی بسیار بیشتر از سواره نظام و لشکریان توانمند و تا بن دندان مسلح در عرصه سیاسی و اجتماعی اثرگذارند . چون از همه حصارها و مرزها و فیلترها عبور می کنند و اندیشه ها و افکار و دلها و مغزها را شخم می زنند و کشت و زرع می کنند و حاصل برمی دارند و برای دهها سال بعد موج انگیزی و جریان سازی می کنند .
دامنه این فعالیت ها به قدری گسترده و پیچیده و متنوع است که با هزاران نیروی مجهز نظامی و انتظامی و اطلاعاتی و هیچ کار فیزیکی دیگر نمی توان در برابر این قبیل فعالیتها مقابله کرد . از قضا ، دامنه های امواج نیرومند و دنباله دار فکری و فرهنگی ، همان نیروهای نظامی و انتظامی و اطلاعاتی را هم متحول می سازد و شکل می دهد .
سیاست شیطانی کثیفی که در همه دنیا ( مخصوصا در برابر فرهنگ ما و ملت ما و کشور ما) دنبال می شود ، این است که همه جا پیروان ادیان و مخصوصا اسلام را در قالب پیامهای فرهنگی سخیف و نادرست و شیادانه وکینه توزانه مورد تهاجم قرار دهند و با کارهای فرهنگی نامقدس و تمسخر و لجن مالی مقدسات ( البته با زبان لطیف رسانه ای ) ، خشم مسلمانان را جریحه دار کنند و آنان را به جای فعالیت های سالم و تاثیر گذار و سازنده فرهنگی ، آرام آرام به فاز نظامی قهرآمیز و کارهای خشونت آمیز وادارند و همین عکس العمل مسلمانان را هم به عنوان سوژه های تبلیغاتی به کار گیرند و بیش ازپیش علیه مسلمانان تبلیغ کنند و پیروزی منطق خود و ضعف منطق مسلمانان را نتیجه بگیرند .
سالهاست که در خود ایران هم پروژه مورد نظر بدین صورت دنبال می شود که تا حد ممکن از همه ابزارهای فرهنگی مطبوعاتی و اینترنتی استفاده شود و مراکز مدیریتی و سیاسی و قضایی و اطلاعاتی و انتظامی را منفعل و خشمگین و حساس ساخته و در مقابل عمل انجام شده قرار داده و به کارهای فیزیکی و پلیسی محض وادارند و از حربه دمکراسی و آزادی یعنی بازی "رقص دمکراتیک تند و برانگیختن برخورد خشن متقابل " استفاده بهینه کنند و غوغاسالاری فرهنگی را به غوغای سیاسی و سپس غوغای اجتماعی تبدیل نمایند و هوچیگری رسانه ای را جایگزین بحث و نقد علمی و منطقی و منصفانه و راهگشا سازند .
کارهای فرهنگی بیگانگان بسیار متنوع و قوی و دنباله دار و تاثیر گذار است و به ظاهر حق به جانب و علمی و آزادی خواهانه !و معمولا کارهای فرهنگی ما بسیار ضعیف ، سر هم بندی شده ، عجولانه و موسمی ، با لحن و بیانی غالبا یکنواخت و ساده و مطالب بسیار بسیار تکراری و ترکیبی از عناصر ضد تبلیغی همراه است .
آیا « جهاد فرهنگی » همین است ؟
آیا انتظار خدا و رسول و قرآن کریم و اهل بیت و مردان پاکی که در بستری از خون زیر خاک خفته اند ، از دین باوران خردمند و آگاه و خلاق و متدین در همین حد است ؟
آیا زدن چند متر پارچه و پلاکارد تبریک و تسلیت در میلاد یا شهادت ائمه و مولودیه و مرثیه سرایی کافی است ؟
آیا گسترش محافل مرثیه و روضه و دعا به تنهایی می تواند این خلا عظیم فرهنگی را پرکند ؟
آیا تکلیف الهی خود را در این عرصه خوب ادا می کنیم ؟ آیا همین که از قدرت سیاسی و نظامی برخورداریم ، کافی است ؟
آیا به تعداد نیروهای اطلاعات و بسیج و سپاه و ارتش نباید نیروی ورزیده کارساز و اثرگذار و جریان ساز فرهنگی داشته باشیم ؟
آیا بدین منظور کاری کرده ایم ؟ کجاست آن کارها ؟ آیا ما توانسته ایم ذهن کودکان بسیار کنجکاو و جوانان بسیار آگاه و پرسشگر را آرام و قانع کنیم ؟
آیا مساجد به عنوان مرکز پایگاه فرهنگی دین به این رسالت عمل می کند ؟ در چند درصد مساجد کار فرهنگی و فکری صورت می گیرد و چند درصد مساجد اساسا تعطیل یا راکد است ؟
آیا دانشگاهیان و روحانیان و طلاب فرهیخته و متعهد یک صدم آن همه سوز و گداز و اشک و غم دینی ، تلاش جدی و اثرگذار فکری دارند ؟ آیا اصولا احساس می کنند که در میان جنگ همه جانبه فرهنگی قرار دارند . آیا صدای شلیک گلوله ها را می شنوند . یا اساسا در این عرصه نیستند .
آیا با شگردهای ضد فرهنگی دین ستیزان که هر لحظه رنگ نویی به خود می گیرد ، آگاهند و آیا وقت آن نرسیده است که عالمان دین علیه جبهه های متحد کفر و فساد و تباهی و تزویر بین المللی اعلام جهاد فکری و بسیج فرهنگی کنند ؟
آیا امروز در کربلای جهان معاصر ، فرهنگ دینی و انسانی و پاکیها به خاک و خون کشیده نشده و پیکر حقایق مقدس جاودانه، قطعه قطعه نشده است ؟
کوه آتش به جگر دارد اگر خاموش است | |
کوه آتش به جگر دارد اگر خاموش است |
چهارشنبه 4 آذر ماه سال 1383 | |
زندگی حرف نیست |
چهارشنبه 4 آذر ماه سال 1383 | |
من دوست دارم با هر نسیمی روان شوم . با هر چشمه ای جاری گردم . من دوست دارم با ابرها به سرزمین های دوردست بروم . با آسمان همسایه باشم . دوست دارم همانند انسان های مهاجر همانند پرستوها از این جا دل بکنم و آهنگ حرکت و پویش بنوازم . دوست دارم بروم و بپویم و بجویم و بیابم . دوست دارم به دنیای اسرار قدم بگذارم . دوست دارم کمی پرده های طبیعت را بالا بزنم و از کارگاه فعال خدا در پشت صحنه فیلم زندگی اطلاعاتی کسب کنم . دوست دارم از فراز زمان پیش و پس بروم . دوست دارم در افق زمان به گذشته برگردم . در خلوت محمد (ص) در آن غار کوچک و تنگ به صدای اقرا بسم ربک گوش بدهم . و بعد که از غار حرا بر می گردد سلام کردن بوته ها و گلها به پیامبر را گوش بدهم . دوست دارم به کلبه فاطمه سر بزنم . خواب کودکان زیبای او را بنگرم . دوست دارم ببینم علی در آن تنهایی نخلستان با چاه چه می گفت . دوست دارم به دنیای مولوی وارد شوم و رنگ و آهنگ آن همه هیجان الهی و اندیشه های سیل آسا را با گوش جان و چشم دل لمس کنم . دوست دارم از خط زمان عبور بکنم و پس از نیم یا یک قرن دیگر به کلبه خودم سر بزنم و سر کلاسهای درس برم و چهره های دانشجویان آن زمان را ببینم . دوست دارم مچاله شدن همه هوس ها و لذت ها و بازیچه های دنیای کودکانه مان را با دست توانمند و فرساینده زمان از نزدیک ببینم . من دوست دارم به دگرگونی و تحول ایمان بیاورم . من دوست دارم سیلاب باشم . دوست دارم جور دیگری باشم . دوست دارم جور دیگری باشیم . دوست دارم صدای خدا را از نزدیک بشنوم . دوست دارم رنگ زمین و آسمان جور دیگری باشد . از این زندگی یکنواخت خسته شده ام . نمی خواهم درنگ کنم . لحظه انتظار نزدیک است . اهنگ حرکت نواخته شده است . فرشته ها صدایم می زنند . نمی توانم بمام . ماندن نگین است .من ماندن و پوسیدگی در مرداب ها را دوست ندارم . من نشستن را دوست ندارم . صدای فرشتگان بلندتر می شود . من باید برم . من باید بروم . |
دوشنبه 2 آذر ماه سال 1383 | |
دنیای رنگ ها چه زیباست دنیای رنگ ها . در هر رنگی نشانی از آسمان آبی لاهوت می توان دید . رنگ ها زنده اند و حرف می زنند . رنگ ها در هر نگاهی آهنگ تازه ای در زندگی می نوازند . رنگ ها شگفت آورند . از رنگین کمان زندگی تا دنیای رنگارنگ احساسات . از رنگ های متنوع افق لاجوردی تا رنگ های گل ها و چمن ها . نقاش آسمانی زمین را چه ماهرانه و سحرآمیز نقاشی کرده است . هیچ برگ گلی با برگ های دیگر یکرنگ نیست . چه تابلویی سحرانگیزتر از بالهای شاپرک ها . تنوع رنگ ها در سنگ ها باورنکردنی است . بازی نور و رنگ و آهنگ چه موجی که در دریای آرام روح نمی افکند ! قلموی تقدیر الهی چه زیبا و شگفت آسا لحظه به لحظه در صحنه های پرهیجان زندگی نقش می آفریند و همه چیز را رنگامیزی می کند و جهان را در هر دمی تازه تر از پیش می سازد : « صبغه الله و من احسن من الله صبغه » . خداوند جانهای خوبان را به دست خویش تصویرگری کرده و زیباتر و خوش رنگ تر از گلهای بهاری ساخته است . آسمان فرشتگان چه زیباست . آسمان غیب کانون رنگ و نور و آهنگ است . اما در بیرنگی غوطه ور است : « صورت از بی صورتی آمد برون » . چه حوب و زیباست رنگ بی رنگی . رنگ سادگی و صفا و خوشدلی . چه زیباست رنگ واقعی شخصیت خود آدمی . به رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را . چه زشت است کلاغی خود را به رنگ قناری درآورد و چه زیباست کلاغی که حلوص و صمیمیت در او موج می زند . چه خوب است آدم ها رنگ واقعی خودشان را داشته باشند . چقدر شجاعت می خواهد که هرکس خودش را ساده و بی پیرایه و آن چنان که هست ببیند . چه زشت و ننگین است قایم شدن پشت سر ماسک های رنگین . صورت های یدکی . قیافه های امانتی . تصویرهای آبکی . چه زشت است که یک روح زیبا با اندیشه مواج و نسیم فرح بخش زندگی در پشت سر دلقکی قایم شود . چه مسخره است قیافه هایی که دیگران باید برای ما بسازند . رنگهایی که آنان باید به ما بزنند . رنگ ها را بهتر بشناسیم . رنگ را با نیرنگ آغشته نکنیم . بگذاریم همه مخلوقات الهی با رنگ خودشان جلوه گری کنند . به زندگی رنگ و لعاب مصنوعی نزنیم . مردم دیگر از رنگ ها خسته شده اند . بیایید با هم یکرنگ باشیم . دیگر رنگ عوض نکنیم . بیایید بار دیگر به بالهای پروانه ها بیندیشیم . |
یکشنبه 1 آذر ماه سال 1383 | |
کوه آتش به جگر دارد اگر خاموش است |
دردهای زندگی از کجا سبز می شود؟ آیا دردها اموری کاملا طبیعی هستند ؟ آیا دردهای زندگی حاصل نبرد سهمگین طبیعت با ماست ؟ آیا دردها میوه بدشانسی ما هستند ؟ آیا خدا از درد کشیدن ما لذت می برد ؟ آیا واقعا در طبیعت وجود آدمیان به گونه ای اجتناب ناپذیر دردها با لذتها آمیخته اند ؟ آیا در زندگی سهم دردها بیشتر از لذات است ؟ چقدر نادانی و حماقت یا تنبلی ما در پیدایش دردها موثر است ؟ چقدر سادگی من و شما می تواند در بروز دردها اثر گذار باشد ؟ آیا دردهای گروهی برای گروهی دیگر لذت و شادکامی نیست ؟ بازی تقدیر در دردکشیدن ما چه نقشی ایفا می کند ؟ جامعه و خانواده و دوستان ما چه اندازه در بستر سازی برای دردهای ما موثرند ؟ آیا می دانید بودا چه راه حلی برای کاستن از دردها ارائه داده است ؟ آیا کسانی بهشت می روند که در زندگی این جهانی دردهای بیشتری کشیده باشند ؟ آیا در دینداری دریچه بسیاری از لذات به روی ما بسته می شود ؟ آیا می توان از ایجاد دردهای عمیق تر در زندگی اجتناب کرد ؟ آیا خیام درست می گوید که
چون حاصل آدمی در این خارستان جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
چه اندازه از دردهای آدمی به بدن و چه اندازه به روح و روان و شخصیت ما مربوط می شود ؟ آیا درد کشیدن یک هنر است یا یک بیماری ؟ ایجاد درد در دیگران چطور ؟ آیا چیزی به نام دردهای عرفانی هم وجود دارد ؟ چه معنایی دارد ؟ آیا برای هر دردی می توان به هر درمانی رجوع کرد ؟ به این بهانه که : درد دارد چه کند کز پی درمان نرود ؟ مهم ترین درد بشر امروز یا مردم و جوانان جامعه ما چیست ؟
آیا تنها گفتن و شنیدن دردها و همه از درد گفتن خود یک سرگرمی بی ثمر نیست ؟
من مشتاقانه منتظر شنیدن نظرات و دیدگاه های شما هستم .
شنبه 30 آبان ماه سال 1383
روزی مردی به سفر می رود. و به محض ورود به اتاق خود در هتل، متوجه می شود که آن هتل به کامپیوتر مجهز است. تصمیم می گیرد به همسرش ای میلی بزند. نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه می شود و بدون اینکه متوجه آن شود نامه را می فرستد.
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه بازگشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر می رود تا ای ـ میلهای خود را چک کند. اما پس از خواندن نخستین نامه غش می کند و بر زمین می افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق می دود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد.
گیرنده: همسر عزیزم
موضوع: من رسیدم
تاریخ: جمعه ۲۹ آبان 83
می دونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی. راستش آنها این جا کامپیوتر دارند و هر کسی به این جا می آد می تونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم. همه چیز برای ورود تو روبه راهه. فردا می بینمت. امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه.
هر چه می خواهد بگوید هر که می خواهد |
v امام على علیه السلام :سُوءُ التَّدبیرِ سَبَبُ التَّدمیرِ . سوء تدبیر ، موجب ویرانى است .( میزان الحکمه )
فساد تباهی است . سیاهی است . آشفتگی و اختلال است . آلودگی و ناپاکی و پلیدی و پلشتی است . فساد سم کشنده است . ویروسی نابودگر است . نوعی خوره و طاعون و سرطان مهلک است . فساد یکی دو تا نیست . در هر کار و فرد و جامعه و جریان خوبی فساد رخنه می کند . فساد فکر با بی دانشی و بی منطقی و شتابزدگی و تفکر احساسی و بی مبنا . اشتغال به هذیانات ذهنی و نشخوار تفکرات دست چندم دیگران. اندیشیدن با مغزهای دیگران و تفکرات تلقینی و عاریه ای و وارداتی . فساد جسم با بی ملاحظگی در بهداشت و درمان و تغذیه و استراحت و تفریح و ورزش . فساد روح با خودخواهی های حماقت بار و دغدغه های بی معنا و روحیه ها و نگرش ها و انگیزه های پست و تب و تاب بیهوده برای هیچ . فرستادن روح به مردابی متعفن برای گرفتن ماهیان مرده و گندیده . فساد اخلاق با ناشکیبایی و کم ظرفیتی و بدرفتاری و آزردن و خراشیدن روح دیگران و بی معنا دانستن حرمت انسان ها . فساد جنسی در بی مبالاتی ارتباط با جنس مخالف . آزادی اشباع هوسهای لجام گسیخته به هر قیمتی و با هر کسی و در هر شرایطی و در هر مکانی . فساد اداری با بی ضابطگی در کارها و انتظارات و برنامه های اداری . با کاغذ بازی و رشوه و اختلاس و کم کاری و نبود نظارت قدرتمندانه و صادقانه . فساد مالی با کسب درآمدهای نامشروع و آسان و هزینه تراشی های نامشروع و مصارف نامشروع . بی ملاحظگی در کسب و حفظ و خرج درآمدها . فساد اجتماعی همه این فسادهاست که شکل اجتماعی می یابد و اپیدمی می گردد . فساد در ارتباطات هم از انواع فساد اجتماعی است که خود شاخه ها و برگهای بسیاری دارد . فساد فردی کم کم به فساد اجتماعی و فساد خرد به فساد کلان و فساد اشتباهی و موردی به فساد سیستماتیک تبدیل می شود و به تدریج مانند اختاپوس و غدد سرطانی بدخیم در فکر و فرهنگ و مناسبات جامعه چنگ می اندازد و نهادینه می گردد . فساد سیاسی که مادر همه این فسادها و زمینه ساز این فسادها و یا ضامن و پشتوانه حفظ و تداوم و ریشه دار و نهادینه شدن آنهاست . فساد سیاسی فساد در مدیریت و سیاستگذاری و سازماندهی و برنامه ریزی و نظارت و ارزشیابی است . فساد سیاسی فساد سکانداران کشی طوفان زده جامعه است . فساد سیاسی از فساد جنسی و از همه فسادهای دیگر بسیار پلیدتر و کثیف تر است . چون بازی با سرنوشت جامعه است . طراحی غلط مدل اجتماع و روند حرکت مردم است . مدیریت غلط بر همه اقشار و صنفهاست. البته فساد متخصصان و متفکران و روشنفکران و طراحان فکر و معماران فرهنگ هم شاید همین اندازه و بلکه بیشتر فاجعه بار باشد . چون همه فسادها با فساد فکر و اندیشه آغاز می شود و آغاز همه هوسبازی ها و ظلم ها تئوری ها و تفکراتی است که از هوس و ستم حمایت می کند و آن را تزیین و توجیه می کند و معقول و برتر می نمایاند و تنها راه نجات نشان می دهد : آری " ماهی از سر گنده گردد نی ز دم ". البته بده بستان فسادها هم خود جنگلی از فساد می آفریند : بده بستان فساد مالی با فساد سیاسی و هر دو با فساد اجتماعی و فساد اخلاقی و جنسی و اداری و .... از این روست که در قرآن از شجره خبیثه فساد بحث شده که از قعر جهنم می روید و همه جهنم را پوشش می دهد . ( ... شَجَرَةُ الزَّقُّومِ *إِنَّا جَعَلْنَاهَا فِتْنَةً لِّلظَّالِمِینَ *إِنَّهَا شَجَرَةٌ تَخْرُجُ فِی أَصْلِ الْجَحِیمِ .. صافات ۶۲-۶۴).
ضرورت و فواید سیاسی کاری یا کار سیاسی :
1 . سرگرمی : امروز اگر نه در دنیا لااقل در ایران کار سیاسی یا سیاسی کاری حتی اگر سودی دنیوی و اخروی هم نداشته باشد ، سرگرمی کوچه و بازار است و در هر محفلی باید بالاخره عرض اندام کرد و نظر سیاسی خودمان را ارائه داد . نمی شود که هیچ نظری ندهیم . در هر مساله سیاسی عرض اندام کردن - حتی اگر هیچ اطلاعی نداشته باشیم - ( همانند ارائه بلیط یا انداختن زباله از ماشین به خیابان ) نشانگر شخصیت ماست و در اوقات فراغت سرگرمی شیرین و مهیجی است . خیلی اکشن تر از فیلم های پلیسی . مخصوصا مچ گیری های سیاسی و گیر سه پیچ سیاسی و پوست موز زیر پای حریف انداختن و پته اش را روی آب ریختن و یقه اش را جر دادن که عجب حالی به آدم میده !!!!
2 . دفاع از همباندی ها و هم خطی های عزیز : مروت و مردانگی و معرفت حکم می کند که ما سر قول و قرار و حساب کتابمان بمانیم و به قَسَمی که خورده ایم عمل کنیم و از دسته جاتی که بدان وابسته ایم و نان شان را خورده ایم بی برو برگرد دفاع کنیم . حرف مرد در ایران یکی است و ما تا اخر روی حرفمان ایستاده ایم و معلوم است که اگر کسی قرار باشد خطا کند و نقد پذیر باشد ، ما نیستیم ( چون پرونده مان پاک پاک است ) بلکه جناح مقابل ماست که مسبب همه بدبختی های کشور بوده . اعتراف به خطاهای دوستانمان و نفی مطلق گرایی ، خلاف جوانمردی و ادب حزبی است ؛ تازه به خطاهایمان اعتراف کنیم که چه ؟ که آب به آسیاب اون یکی حزب بریزیم یا خوراک برای رسانه های استکباری فراهم کنیم ؟! مگر بیکاریم ؟!!!
3 . رفتن دنبال دود و بوی کباب سیاست هم خودش جاذبه دارد ؛ اگر چه به کباب نرسیم و ببینیم خر داغ می کنند . درست است بازی سیاسی اومد و نیومد داره ، ولی اگر زدیم و گرفت چی ؟ آن وقت ماییم و هزار و یک آرزو که می شود عملی شان کرد . اگر بالاخره دست ما هم به قابلمه ای بند باشد چه آشی که نخواهیم خورد ؟ چه رسد به این که دستمان یا دست یکی از دوستانمان به وزارتی وکالتی مدیریتی معاونتی بند شود . وای چی می شه اگر این طوری بشه ! البته اکثر کارهای سیاسی از کره و ماست و پنیر و سرشیر خالی نیست . چون یا پیروز می شویم و نونمان توی روغن است یا شکست می خوریم و مثلا به زندان می رویم ؛ خوب خود این هم افتخار دیگری است و شهرت و مقام دیگری ! چون اولاً خیلی ها ما را ساپورت خواهند کرد و بعد خاطرات زندان را هم چاپ می کنیم و هم خرج خودمان را در می آوریم و هم مقام و منزلتی برای خود ودوستان دست و پا می کنیم . اونور مرز هم که برویم الی ما شاء الله آش برای خوردن خواهیم داشت .
4 . لازمه ستیز با استکبار جهانی این است که همیشه سیاسی باشیم : چون سیاست یا شیطانی است یا رحمانی . سیاست خنثی همان سیاست ملکه الیزابت است که سلمان رشدی را شوالیه می سازد و توی دهن همه مسلمانان و متعهدان عالم می زند . بین حق و باطل مرزی نیست . البته حق و باطل هم امروزه درصدی و قاطی پاطی شده . چون حق خالص و باطل محض کمیاب است . ولی از سیاست نمیشه فرار کرد . چون یا سیاسی هستی و در وسط میدان و یا برای کسی رای جمع می کنی یا این که سکوت می کنی و گوشه ای می خزی که خود این هم سیاسی ترین کارهاست ؛ چون باز هم میدان را به دست مردان سیاسی یا بازیگران سیاسی سپرده ای و این بیشتر برایشان مفید است .
5 . سیاست و دیانت مثل شیر و شکر به هم آمیختن و مثل زن و شوهر با هم ارتباط دارن : منتهای مراتب ، سیاستِ برخی با دیانتشان به هم آمیخته یا سیاستِ شان با بی دیانتی شان قاطی پاتی شده ؛ یعنی دین موی دماغ سیاسی کاری شان شده و با شخص دیندار کار ندارند با هر دینداری که سکان سیاست را به دست بگیرد مخالفند . چون جای اینها را تنگ می کنند و دست وبالشان بسته می شود . نه سیاسی ها دست از دین و بی دینی بر می دارند و نه دینداران دست از سیاست و دنیا می کشند . در هر صورت – چه برای خدا و چه برای شیطان - کار سیاسی از اوجب واجبات و اهم امور است . اما آدم هایی می خواهد خدایی خدایی یا شیطانی شیطانی یا شلم شورابای هفت رنگ یک بام و دو هوا . بوش یا علی یا معاویه و یا ابوموسی اشعری . دریا یا موج یا مرداب و کف های توخالی . شفاف و صادق مثل پنجره و آینه . شیر یا روباه و یا گوسفندان صمیمی .
اندر فضیلت نکوهش روزگار ( اوضاع زمانه خیلی بد شده !... )
یکی از مکانیزمهای دفاعی برای دلداری دادن خودمان عبارت است از برخورد وارونه با قضایا و اتفاقات زندگی ؛ یعنی علت و معلول ها را به هم آمیختن . یعنی بدی ها و مشکلات خود را به گردن دیگران افکندن و مشکلاتی را که مسبب آن خود مردم ( من ، تو ، او ، ما ) هستند ، به زمین و زمانه و تاریخ و چرخ گردون و نهایتا به خدا نسبت دادن . یعنی به جای این که من بپذیرم که در زندگی کوتاهی کرده ام و شجاعانه و صادقانه خبط و خطاهایم را به گردن بگیرم ، همه ندانم کاریها و بدبیاری های برنامه ریزی شده را به در و دیوار و ستاره ها و زمان و مکان و عصر و قرن حاضر یا مردم دیگر یا جوامع دیگر یا تقدیر الهی نسبت بدهم . حدیث مشهوری است که می گوید : روزگار را نکوهش نکنید که روزگار خداست . یعنی چرخ گردون و روزگار بر اساس محاسبات خردمندانه الهی و قوانین و انظباطی دقیق و بسیار هوشمندانه سیر و تکاپو دارد و اشتباهات و کارهای غلط زمین را به آسمان نسبت ندهیم و نگوییم ساختار گیتی ویرانگر و سرشت زندگی تلخ و فرجام آن شوم است .
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را برون کن ز سر باد و خیرهسری را
بری دان از افعال چرخ برین را نشاید ز دانا نکوهش بری را
همی تا کند پیشه، عادت همی کن جهان مر جفا را، تو مر صابری را
چو تو خود کنی اختر خویش را بد مدار از فلک چشم نیک اختری را
بسیاری از شکوه ها و ناله ها نوعی تمارض و بی مایگی فکری و تنبلی ذهنی و بد بینی مرسوم در میان مردم است که به شکل اپیدمی کمابیش همه جا شیوع دارد . یکی از علل آن سهل انگاری و ابراز بی کفایتی تلقینی و بازی کردن رل نادانان و احمقان روزگار است در مواجهه با جریان ها و حوادث زندگی . من تصور می کنم روزگار ما از همه روزگارهای گذشته بهتر و تکامل یافته تر است ؛ چه در ایران و چه در سطح جهانی ؛ بعید می دانم که زمان کورش کبیر یا در قرون وسطی مردم از زمان ما با فرهنگ تر و منظم تر و دیندارتر از حال حاضر بوده اند . اما فکر می کنم از زمان آدم تا خاتم و تا آخرین روز زندگی بشر روی زمین همیشه احساسی وجود داشته که نسبت به گذشته خوشایند و با دلگرمی نگاه می کرده و از زمان حاضر شکوه می کرده و چقدر برایش شعر دست کرده اند : " چون در آید سال نو گویم دریغ از پارسال " ، " سال به سال دریغ از پارسال " ، " هیچ بدی نرفت که خوب جایش بیاید " ، "رحمت به کفن دزد اولی " و ..... البته زندگی در رویاهای هزار و یک شب تاریخ گذشته و شکوه و شوکت افسانه ای روزگاران کهن خیلی شیرین است و با احساس غروری عظیم ولی رویایی همراه است و واقعیت ملموس و عینی همیشه تلخ بوده است و انسان های بسیاری در همه روزگاران و در همه نقاط جهان نالیده اند ، ولی غالبا برای آرامش خاطر و گریختن از حقیقت جاری زنده به گذشته و خاطراتش پناه برده اند و جالب این که در همان زمان گذشته نیز چنین می کرده اند . بد و خوب و بهنجار و ناهنجاری به نسبت های مختلف همیشه و همه جا بوده و هست ولی اگر عمیق تر و جامع تر چرکته بیندازیم باز هم نسبت خوبی ها به بدی ها و خوبان به بدان ، در زمان ما بسیار بسیار بیشتر است . به قول آبرهام لینکلن : همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند، اما به به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد ، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود . در ازای هر دشمن، دوستی هم هست . و واقعیت این است که زمانه همان عادات و تفکرات و کشش ها و کنش ها و واکنش های ماست که در شکل اجتماعی نظم و بی نظمی خاصی را شکل می دهد و به قول اریک برن "بازیها"ی خاصی شکل می گیرد .
اگر ایران به جز ویرانسرا نیست؛
من این ویرانسرا را دوست دارم.
من این یک تکه جا را دوست دارم
اگر تاریخ ِ ما افسانهرنگ است؛
من این افسانهها را دوست دارم.
نوای ِ نای ِ ما گر جانگداز است؛
من این نای و نوا را دوست دارم.
اگر آب و هوایَش دلنشین نیست؛
من این آب و هوا را دوست دارم.
به شوق ِ خار ِ صحراهای ِ خشکَش،
من این فرسودهپا را دوست دارم.
من این دلکش زمین را خواهم از جان
من این روشنسما را دوست دارم.
اگر بر من ز ایرانی رود زور،
من این زورآزما را دوست دارم.
اگر آلودهدامانید، اگر پاک!
من ای مردم، شما را دوست دارم.
یک پدر : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... امروزه حتی یک الف بچه را هم دیگر نمیشه راضی و قانع کرد ! از بس که مغز آدمو می خوره ! خروار خروار هم که پول جلوش بریزی میگه وظیفه تونه ! تازه میگه تو برام پدری نکردی !
یک فوق لیسانس حقوق : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... دخترم چهارم ابتدایی می خونه و به ما میگه : فکر نکنید من بچه ام و چیزی نمیدونم . اگر بزرگ بشم همه حق و حقوقم رو کامل از شما خواهم گرفت .
یک گنده لات : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... آدم حتی نمی تواند پدرش را کتک بزنه !
یک روحانی : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... غیرت و شرف و امانت داری و تعهد و وجدان و صداقت کلا از یادها رفته . حتی توی فیلمها هم از این فضیلت ها خبر نیست .
یک ریش سفید محترم : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... مردم دیگر بزرگ و کوچکی و ادب و حرمت و متانت حالشون نمیشه ! چهار ساعت که با بیماری وبی حالی توی اتوبوس سرپا بمونی کسی نمیگه خرت به چند !
یک خانم پر پرستیژ : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... مردم خیلی به خانم ها بدبینند ! آدم وقتی خوب به خودش می رسه همه متهمش می کنند که فلان کاره است ! اگر هم نرسه می گویند کلثوم ننه از قافله عقب مانده یا خیلی شلخته یا بدقیافه است .
یک معلم : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... امروزه حتی به یک دانش آموز تنبل بی ادب و بی شعور هم نمی شود گفت بالای چشمت ابروست ! فوری سر و کله مامانش پیدا می شود که ای وای دل بچه ام را شکستید و روح ظریف و لطیفش سوزش و ترک برداشته و جریحه دار شده ! یا می گویند : معلومه که اصلا روانشناسی بلد نیستی یا جزء گروه فشار و احزاب خشونت طلبی ؛ بعدش هم اخطار می دهند که اخراجت می کنیم !
یک معلم دیگر : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... والله دیگه نمیشه جواب بچه ها رو داد . یه حرفهایی می زنن که فکر می کنم فقهای شورای نگهبان که سهل است ، رئیس سازمان ملل هم نتونه جوابشون کنه ! گاهی یه بچه فسقلی سوالاتی می کنه که گویا قبلا دو سه بار ازدواج کرده و از ریز و درشت مسائل جنسی متاهل ها و قوانین خانواده و ازدواج و طلاق و کل حقوق مدنی خبر دار است !
یک جوان آماده ازدواج : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... امروزه همه دختر و پسرها همه اموراتشونو به تفریحات تبدیل کردن و نه دوستی شون جدیه ، نه عشقشون ، نه ازدواجشون و نه طلاقشون ؛ همسر مناسب مثل شهاب سنگ کمیاب یا نایاب است ! تازه اونقدر ما را از ازدواج ترسوندن که همه فکر می کنیم ازدواج اول همه بدبختی هاست و همین شهاب سنگ توی ملاجمون خواهد خورد . اما هزار بدبختی و نکبت توی زندگی مجردی هست که هیچ کس نمیتونه اونارو علنی به دیگران بگه و باید با خودش به گور ببره .
یک مامور با سابقه نیروی انتظامی : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... دزدها دیگر ماه رمضان و مسجد و مذهبی متدین و فقیر و مستضعف حالشون نمیشه و به صغیر و کبیر و حتی فرش مسجد رحم نمی کنند !
یک کارمند اداره : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... هیشکی درست کار نمی کند . در اداره ما اکثر کارمندا یه جورایی دزدن . کارمندا سر ساعت کارت می زنند ولی هیچ وقت توی اتاقاشون نیستن . همه روسا و معاونین سالی دوازده ماه پشت درهای بسته جلسه دارند یا به ماموریت اداری می روند و در دسترس نیستند و وقتی اعتراض می کنی می گویند : مدیریت یعنی کنترل از راه دور یا انجام کار به دست دیگران با روشی هنرمندانه !
یک مدیر آژانس معاملات مسکن : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... قبلا که صاحب خانه ها برای اجاره دادن مسکن می آمدند می گفتند : یک آدم با وجدان با نزاکت با تقوا و مورد اعتماد برایم پیدا کن ؛ اما همین دیروز صاحب خانه ای آمده بود می گفت : من خودم اهل حالم و می نوشم ( البته زهرماری !) کسی برام پیدا کن که اون هم اهل حال باشه و هم مستاجر باشه و هم برام رقاصی کنه !
یک راننده اتوبوس : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... یه زمانی یادمه در ولایت ما اگر مش رجب می تونست قبل از ازدواج با نامزدش دو کلوم حرف بزنه ، می گفتند : بابا عجب آدم بی حیاییه ! اما الان من خودم راننده سرویس دخترانه هستم ، کافی است من یک بشکن بزنم دویست تا دختر برام معلق بزنن !
یک راننده تاکسی پنجاه ساله : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... توی تاکسی علنی دختر و پسر با هم کارهای بی ناموسی می کنند که من فکر می کنم توی لندن هم ازین کارها نشه کرد . والله من که روم نمیشه حرفهای اینها را حتی به زنم بازگو کنم .
یک کارمند بازنشسته : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... قبلا اگر بچه ای به دختر مردم بد نگاه می کرد باباش می زد تو گوشش و تا یه هفته توی خونه راهش نمی داد ، الان پدرهایی با سن و سال بالا پسر یا دختر جونشونو می فرستن دنبال یافتن فیلمهای مزخرف یا آدمهای مزخرف ! بعد می نشینند در جمع صمیمی اعضای خانواده از کوچک و بزرگ با همین امور زشت روزگارشونو می گذرانند .
یک خادم مسجد : اوضاع زمانه خیلی بد شده !... قبلا اگر کسی بالای منبر می نشست اهل خدا و قرآن و احکام شناس بود و سن و سالی داشت و آدم باحالی بود . الان اگر طی نکنند بالای منبر نمی روند .... ماشاء الله همه هم مجتهد شدن . حتی زنان دوره گرد بی سواد که دارن نقش روحانی ها رو بازی می کنن و خیلی راحت و بدون هیچ مطالعه ای در هر مورد فتوا صادر می کنن . مجتهد های بی لباس دو سه شغله هم از با لباسها بیشتر شده . اما اکثرشون توی همین مداحی ها و روضه خوانی ها مجتهد شدن و اصلا روی قم و فیضیه و درس مراجع تقلید را ندیدن و لای تفسیر و فقه و اصول را باز نکردن یا ما حالیمون نمیشه !
حضرت آدم ( ۶۰۰۰ سال قبل ): اوضاع زمانه خیلی بد شده !... وضع و حال مردم و روزگار عوض شده و اکثر افراد بی حال و افسرده شدن و کمتر میشه توی چهره کسی شادی واقعی را مشاهده کرد . (به نقل از متون ادبی از زبان حضرت آدم ؛ استنادش را خدا می داند ) .
نویسندگان کتب اخلاق از هزار سال قبل تا کنون در کتابهای خودشان (بخش امر به معروف و نهی از منکر ): اوضاع زمانه نسبت به سابق خیلی بد شده !... وضع کوچه بازار خیی افتضاح شده . وضع جوانها از دختر و پسر خیلی بد شده . مزاحمت های خیابانی و فسادهای علنی خیلی زیاد شده . فروشندگان به کسی رحم نمی کنند . پولدارها خون فقرا را تو شیشه کردن . دین و معنویت و انصاف بالکل فراموش شده . از عرفا و زهاد بزرگ که دلها را آتش می زدند هیچ خبری نیست . عشق الهی مرده و تنها لاشه اش توی کتابهای ادبی مانده . کمتر ادیبی است که اهل عشق و عرفان الهی باشد .
ضمیمه 1 : تصویر طنز روزگار ما
روزگار ما را علاوه بر عصر فمینیسم (به سبک "قبلتهم نساءهم ") ، عصر زن ذلیلی نیز می نامند . البته صاحب نظران در تفسیر این زن ذلیلی نه در کنفرانس های بین المللی به تفاهم رسیدند و نه در سمینارهای خاله زنکی و مجالس خصوصی فمینیستی پیرزنان و گردهمایی های دخترکان و بانوان عالم . طی تحلیل های وومن نیوز و "خبرگزاری نسا " که در جلد پنجم دائره المعارف آکسفورد از صفحات ۱۲۹ الی ۱۲۹۰ هم عینا آمده نظرات مختلفی در تفسیر "زن ذلیلی" آمده که خلاصه آنها به این شرح است :
۱ . زن ذلیل یعنی زن ذلیل شده و نگون بخت و بد شانس که اتفاقا شوهر خوش شانسی دارد .
۲ . زن ذلیل یعنی زن مرد ذلیل . یعنی بانوی رزمی کار که در فنون رزمی ید طولایی داشته باشد . آن وقت شوهرش به افتخار زن ذلیلی نایل می شود .
۳ . زن ذلیل یعنی مرد زورگوی رضاخان صفت بزن بهادر زبان نفهم که زن خوش خلق و صبوری داشته باشد و به جهت رد گم کردن و ننه من غریبم درآوردن و مظلوم نمایی هلوکاستی ادای زن ذلیل و شکست خورده را دربیاورد . چنان که شکسپیر ( همان "شخص پیر "خودمان ) در وصف مردان ماقبل تاریخ ( عصر ماموتها)روایت کند که :
مردای اخم و طعنهی بیدلیل مردای سرشکستهی زن ذلیل
۴ . زن ذلیل یعنی زنی که شوهری نازنین و نازنازی داشته باشد و شوهر گرامی و دلسوز از نهایت عطوفت و رافت اسلامی انسانی به شکرانه مرد شدن پیوسته در رکاب زن و خدمت بشردوستانه به جماعت نسوان می کوشد تا این گلهای باغ بهشت را از گزند زمانه پاسداری نماید و اجر جمیل و ثواب جزیل اخروی دریافت دارد .
۵ . زن ذلیل یعنی مرد ذلیل که زن خوب و مدیر و مدبر داشته باشد و زحمت حسابداری و امور مالی و برنامه ریزی خانوادگی و مدیریت داخلی و وزارت خارجه و وزارت جنگ و صلح و مدیریت روابط عمومی و تدارکات را شخصا به نمایندگی از فرمانده کل قوا به عهده گیرد و به شریک زندگی خود از جان و دل یاری رساند . همانند هر فرمانده دلسوز و متواضعی که در فکر سربازان خویش بوده و برای سعادت آنان کمر همت در میان بسته است .
۶ . زن ذلیل یعنی مردی که فداکارانه کارهای سخت خانه داری را به عهده گرفته و ضمن تر و خشک کردن بچه ها و نظافت منزل و پخت و تهیه غذا ، انواع فنون خانه داری و هنرنمایی در تدبیر منزل را به عهده می گیرد تا همسر گرامی اش بتواند با گامهای استوار در خیابان ها و کوچه های زندگی به خوشی و خرمی طی طریق نماید و از سعادت دنیوی بی بهره نماند . چنان که شیخ اجل سعدی نیز در دعاهایش ضمن التماس دعا به طور مکرر فرماید :
الهی به مردان در خانه ات ... ... ... ... ... ... ... به آن زن ذلیلان فرزانه ات
به آنان که با امر روحی فداک ... ... ... ... ... ... نشینند و سبزی نمایند پاک
به آنان که از بیخ و بن زی ذیند ... ... ... ... ... ... شب و روز با امر زن می زیند
به آنان که مرعوب مادر زنند ... ... ... ... ... ... .. ز اخلاق نیکوش دم می زنند
به آن شیر مردان با پیش بند ... ... ... ... ... ... ... که در ظرف شستن به تاب و تبند
به آنان که در بچه داری تکند ... ... ... ... ... ... ... یلان عوض کردن پوشکند
به آنان که بی امر و اذن عیال ... ... ... ... ... ... ... نیاید در از جیبشان یک ریال
به آنان که با ذوق و شوق تمام ... ... ... ... ... ... به مادر زن خود بگویند: مام
به آنان که دارند با افتخار ... ... ... ... ... ... ... ... نشان ایزو نه، زی ذی نه هزار
به آنان که دامن رفو می کنند ... ... ... ... ... ... ... ز بعد رفویش اتو می کنند
به آنان که در گیر سوزن نخند ... ... ... ... ... ... ... گرفتار پخت و پز مطبخند
به آن قرمه سبزی پزان قدر ... ... ... ... ... ... ... به آن مادران به ظاهر پدر
الهی به آه دل زن ذلیل ... ... ... ... ... ... ... ... به آن اشک چشمان ممد سبیل
به تن های مردان که از لنگه کفش ... ... ... ... ... چو جیغ عیالاتشان شد بنفش
که ما را بر این عهد کن استوار ... ... ... ... ... ... ... از این زن ذلیلی مکن برکنار
به زی ذی جماعت نما لطف خاص ... ... ... ... ... ... نفرما از این یوغ ما را خلاص
۷ . زن ذلیل یعنی این که مرد خودش را به موش مردگی بزند و ادای لیلی را در آورد و اهل شعر و غزل باشد و زن هم به سبک رستم دستان و هرکول پوارو شم پلیسی قوی داشته باشد .
۸ . زن ذلیل یعنی مرد لوس و تنبل و سست عنصر و نادان و بی اراده و بی مسئولیت و بی شخصیت که زنی تلاشگر و جدی و قاطع و با شخصیت داشته باشد . مرد گداصفت و بیعار و زن در تلاشی سختکوشانه نان آور خانواده و جبران کننده بی همتی مرد بزرگوار خویش . البته در موارد زیادی درست عکس این هم دیده می شود ، یعنی مرد خوب و تلاشگر و باشخصیت ولی فاقد روش مدیریتی کارساز و موفق و همان اندازه هم زن لوس و فاقد درک و آگاهی و سرشار از خودخواهی و ولخرجی و غرور و یکدندگی و احساسات لطیف زورگویانه و به شدت زودرنج و بی توجه به شوهر و خانواده و فرزند .....
۹ . زن ذلیل یعنی مرد بگوید من رئیسم و زن بگوید : گذشت آن زمانی که قدرت دست شماها بود . خودم رئیسم . مرد می گوید : پول و زور دارم . زن می گوید : اشک و فریاد دارم و جاذبه جنسی و قدرت مهریه و نهایتا در نبرد جاودانه زندگی ( همانند ستیز دائمی تام و جری ) و در صحنه های جنگ بین زن و شوهر ، بانوی گرامی پیروز گردد .
۱۰ . زن ذلیل یعنی این که زنان مدافع حقوق مردان و خواهان ایفای نقشهای مردانه باشند و همه جا مردان ضمن ناز و کرشمه و چشم و ابرو و آرایش کافی پرچم فمینیسم و زن سالاری و حقوق زن و آزادی زنان و آزادی زن شدن را به اهتزاز در آورند .
۱۱. زن ذلیل : کسی که نتوانسته دم حجله گربه را بکشد . چرا که گربه دم به تله نداده و در رفته است یا شمشیرش کند بوده . در لغت کسی را گویند که در دام زنان افتد و به لطائف الحیل با طرفندهای زنانه که در کتاب جامع " حیل النساء " (در ۲۰ جلد ) مکتوب است ، طوق بردگی زنان در گردن افکند و مادام العمر زنجیر در پای و غل و غلاده بر گردن اسیر امواج سحرانگیز شخصیت زنانه گردد و آن گاه شبانه روز ناله کنان شعر سراید و به سبک مرحوم رهی معیری به دوست و دشمن ناله کند که :
الهی در کمند زن نیفتی وگر افتی بروز من نیفتی
مشهور است که مرحوم ملانصرالدین هم ایدئولوژی مرد سالارانه و زن ستیزانه داشته در یادداشتهای محرمانه اش که اخیرا کشف شده یواشکی دور از چشم زنش نوشته است :
خداوندا سه درد آمد به جانم هر سه یکبار
زن زشت و خر لنگ و طلبکار!
خداوندا زن زشت را تو بردار
خودم دانم خر لنگ و طلبکار را
توجه : این نظرات بعضا ساخته پرداخته رسانه های صهیونیستی مردانه بوده و یا به شایعات نفوذیها و ستون پنجم استکبار جهانی زنانه مربوط می شود و یا جزء روایات ساختگی بنی اسرائیلی و احادیث جعلی زن ستیزانه یا بانوسالارانه است . به همین جهت مسئولیتش به عهده راویان شیرین سخن اخبار و صاحبنظران خوش نظر است و لاغیر .
توجه دوم : تستهای آزمون زن ذلیلان
مدتی است در بخشی از اوقات مطالعه خاطرات عزت شاهی را می خوانم (انتشارات سوره مهر - حوزه هنری - ۸۶۲ صفحه ) . خاطرات مبارزات انقلابی مردی کم نظیر و بزرگ و توانمند که هنوز هم زنده است . خاطراتی پر نشیب و فراز از طنزها و تلخی ها و دردها و و مقاومتها و تجارب و ماجراهای باور نکردنی . خاطرات پرماجرای دهه چهل و پنجاه و بخشی از چهره پشت پرده دژخیمان آریامهری . فیلمی هم که همراه کتاب است دیدنی و تکان دهنده است . البته خود کتاب درست مثل یک رمان خواندنی به دقت صحنه ها و اتفاقات را با جزئیات کامل ترسیم می کند . او زشتی ها و زیبایی ها را همه با هم بیان می دارد . نه چهره ای رویایی از مبارزان می سازد و نه در پی پنهان کاری می آید . به خصوص که به جز در اوایل انقلاب و برای مدتی کوتاه دیگر هیچ سمتی نداشته و در گوشه ای به شغل صحافی پرداخته است .
گزیده ها و گوشه هایی از این خاطرات :
۱ . وقتی هم که به مدرسه رفتم چون دانسته هایم از دیگر هم سالانم بیشتر بود اغلب مبصر کلاس بودم ، به یاد دارم یکی دو مرتبه وقتی زنگ خورد در کلاس ماندم و عکس شاه را از کتاب های بچه ها پاره کردم ، این مختص مدرسه نبود و من هر جا عکس شاه و خاندانش را می دیدم با نفرتی عجیب آنها را پاره کرده به داخل توالت می انداختم .
من نسبت به بچه های ثروتمند هم حساسیت داشتم و همیشه در اختلافات طرف بچه های مستضعف را می گرفتم ، بچه هایی که وضع زندگی شان خوب نبود و با لباس های وصله دار و پاره و حتی بدون جوراب در برف و بوران زمستان به مدرسه می آمدند ، اما بچه های خانواده های ثروتمند و مرتبط با دستگاه دولتی ( حاکم در آن شهرستان) خیلی مرتب و ژیگول و در زمستان با پالتو و چکمه های چرمی رفت و آمد می کردند .
من وقتی که مبصر بودم سعی در کمک به آنها داشتم و نمی گذاشتم بچه پولدارها به آنها زور بگویند ، گاهی وقت ها هم چیزهایی مانند دفتر و قلم از بچه پولدارها بر می داشتم و به بچه های مستمند می دادم .
هر وقت هم که مبصر صف می شدم ، اسم های آنها را به عنوان این که در صف تخلفی کرده اند می نوشتم و به ناظم می دادم و ناظم هم به کف دست آنها ترکه می زد ، هر چند وقت یک بار هم اسم یکی از بچه پولدارها را می نوشتم و کسی را به عنوان واسطه نزد او می فرستادم تا بگوید فلانی اسمت را نوشته تا به ناظم بدهد ، اگر می خواهی کتک نخوری یک دفترچه چهل برگ بده تا اسمت را خط بزنم ، آنها هم غالباً بزدل و ترسو بودند و تهدیدم را جدی می گرفتند و دفترچه ای برایم می فرستادند ، من هم آنها را به بچه هایی که مستمند بودند ، می دادم .
۲ . ( هنگام ورود به تهران در نوجوانی ) حدود یک ماه به گشت و گذار در تهران پرداختم ، دیگر یاد گرفته بودم که چگونه از این طرف خیابان به آن طرف بروم ، از آنجا که خیابان های تهران را بلد نبودم با عبور از هر خیابانی با گچ جایی و گوشه ای از آن را علامت می زدم تا مسیر را گم نکنم .
۳ . شیخ احمد در الیگودرز امام جماعت بود ، خیلی تند ، رک ، صریح و با شجاعت برخورد و صحبت می کرد ، در سخنرانی هایش یک سره به شاه ، فرح ، ولیعهد ، دربار و دستگاه حاکم بد و بیراه می گفت .
از آنجا که ساواک حریفش نبود او را مانند شیخ غلام حسین جعفری " شیخ دیوانه " و " آخوند دیوانه " خطاب می کرد و چون نمی توانست ساکتش کند اطرافیانش را پراکنده بود ، از این رو در مسجد وقتی او به منبر می رفت فقط چند ساواکی به پاس صحبت هایش می نشستند و فحش های او را به شاه و سران رژیم تحمل می کردند ، اما کاری از دستشان بر نمی آمد .
جالب این که وقتی به او اعلامیه می دادم ، می گفت : این کارها چیه ؟ بروید مبارزه مسلحانه کنید ! و خودش اعلامیه ها را به مسجد می برد و در بین فرستادگان ساواک توزیع می کرد .
۴ . پرونده قطوری برای من در ساواک شکل گرفت و از من هیولایی نزد ساواک ساخته شد .آنها در به در دنبال ردی از عزت بودند ، هر کسی را که فکر می کردند خبری و یا نشانی از من دارد به ساواک احضار می کردند ، با ادامه این روند ترسی ناخواسته از من در دل مأمورین جای گرفت ، من هم که متوجه خطر بودم به هر طریقی که بود خود را از خطر آنها باید دور می کردم و هر روز به یک رنگ و لعاب در می آمدم . یک روز حاجی بازاری بودم و ته ریشی داشتم و تسبیحی به دست می گرفتم و گاه در هیبت یک حمال در می آمدم و کیسه به دوش می گرفتم و گاهی هم در برخی جمع ها در حمایت از برنامه های رژیم سخن می گفتم و از شاه و فرح تعریف و تمجید می کردم ! چنان که برخی خود به اصل سخنانم و جدی بودن آنها شک می کردند .
۵ . روزی در ایام عید سال 50 تغییر لباس دادم ، شاپو به سر گذاشتم و کراواتی زدم و به عنوان برادر میرهاشمی برای ملاقات به زندان قصر رفتم ، لاجوردی ، لشکری ، طالقانی ، انواری و ... را در پشت میله ها ملاقات کردم و بعد حضوری هم رفتم نزد میرهاشمی .
۶ . ساواک می گفت غیر مذهبی ها آدم های منطقی هستند ، وقتی دستگیر می شوند و به زندان می آیند ، کافی است چند کلمه با آنها منطقی صحبت کنیم ، آنها محکوم و متقاعد می شوند و حرف هایشان را می زنند ، اما بچه های مذهبی اصلاً منطقی نیستند ، مثل مریدان حسن صباح هستند که بهشان حشیش می دادند و نئشه می شدند تا سرسپرده کامل حسن صباح شوند و دست به ترور بزنند و حتی از جان خویش می گذشتند .
مذهبی ها هم با وعده حورالعین در بهشت و ذهنیاتی که نئشه شان کرده امید و آینده ای برای خود در آخرت متصور هستند ، نسبت به وعده ها و منطق های این دنیا بی تفاوت هستند و مقاومت می کنند و می گویند اگر شکنجه هم بشویم آن دنیا اجرش محفوظ است ، لذا به هیچ وجه منطق در کله شان فرو نمی رود .
۷ . یکی از کارهایی که من و محمد کچویی با هم انجام می دادیم ، بر هم زدن جلسات سخنرانی دکتر جواد مناقبی ( آخوند درباری ) و آتش زدن ماشین او بود . مناقبی داماد علامه طباطبایی و باجناق آیت الله قدوسی بود ، اما نمی دانم چطور با دربار کنار آمده بود .
او با تحصیلات دانشگاهی ، استاد دانشکده الهیات بود و در منابر سخنرانیش در مدح و مناقب شاه سخن می گفت و پای منبرش وابستگان حکومتی می نشستند ، به یاد دارم وقتی که در مسجد بزازها بالای منبر رفت و هویدا پای منبرش بود ، گفت : جناب آقای امیر عباس هویدا ! شما که خود به پای خودتان به اینجا نیامده اید ، شما را حضرت زهرا (س) استقبال کرده و امام زمان (عج) نیز بدرقه تان می کند .
جناب آقای امیر عباس هویدا ! نطفه پاک بباید که شود قابل فیض ورنه هر خشت و گلی لؤلؤ مرجان نشود . بعد به کسانی مثل آیت الله مشکینی و آیت الله منتظری که برای کتاب شهید جاوید تفریظ نوشته بودند حمله کرد ، من و کچویی تصمیم گرفتیم او هر جا منبر رفت منبرش را بر هم بریزیم .
یک بار کمی پول به آدم دیوانه ای دادیم و فرستادیمش در مسجد بزازها پای منبر شیخ نشست ، تا شیخ شروع به سخنرانی کرد ، او شروع به در آوردن شکلک نمود ، ابتدا شیخ به روی خودش نیاورد ، اما دید نمی تواند این وضع را تحمل کند ، لذا برگشت و گفت : مثل این که ایشان حالشان خوب نیست ، بیایید ببریدش بیرون که یک دفعه آن دیوانه فحش رکیک و چارواداری کشید به جانش : " ک .... می گم بیا پایین " در این لحظه کنترل اوضاع از دست رفت و مجلس به هم ریخت و شیخ پایین آمد .
۸ . از آنجا که موقع زخمی شدن و دستگیری فریاد زده بودم : حسین آمدم! حسین آمدم! آنها فکر می کردند که حسین یکی از افراد مرتبط با من است ، بازجویی و شکنجه را هم با این سؤال که این حسین کیست و چیست ؟ شروع کردند . هی می زدند و می گفتند : بگو این حسین کیست ؟ و من هر چه می گفتم و توضیح می دادم که منظورم امام حسین بود آنها باور نمی کردند و می گفتند : فلان فلان شده مگر امام حسین بچه توست که این طور صدایش می کنی ، نه ! باید بگویی این حسین کیست و چه رابطه ای با او داری و چرا آنجا صدایش می زدی ؟
۹ . به هنگام درگیری هفت گلوله ، پنج تا به پای راست ( یکی کنار انگشت شصت پا ، یکی بالای زانو ، یکی زیر زانو و در قلم پا ، دو تا در باسن ) یکی به کمر و یکی هم به شانه ام خورد . که از این تعداد سه گلوله در بدنم مانده و بقیه رد شده بود . جراحت زیر زانویم تا مغز استخوان رسیده و خیلی وخیم بود و بعد از چند روز هم قسمتی از پایم سیاه شد ، آنها اصرار داشتند برای جلوگیری از غانقاریا و سرایت سیاهی به قسمت های دیگر بدنم باید پایم قطع شود که من نگذاشتم . به دلیل خونریزی زیاد ، جسمم بی رمق شده بود و درد ناشی از جاگیر شدن گلوله ها به علاوه اعمال شکنجه شدید ، گاه وضع مرا به حد بحران و مرگ می رساند ، در این لحظه شکنجه گران دست از ضرب و شتم بر می داشتند ، کمی صبر می کردند و وقتی حالم بهتر می شد دوباره شروع به شکنجه می کردند .
با آتش سیگار و فندک قسمت هایی از کف پایم ، بیضه و آلت تناسلی ام را می سوزاندند و خاکستر سرخ سیگار را به قسمت های مختلف بدنم از جمله ناف می چسباندند ، وقتی دود و جلز و بلز قسمتی از بدنم در می آمد آتش را به سمت دیگری می چسباندند ، چون دهانم را محکم گرفته بودند تنها می توانستم تکانی بخورم ، هر وقت دست از روی دهانم بر می داشتند داد می زدم .
کابل مورد استفاده آنها همین سیم های کلفت چند رشته ای برق بود ، صبح که شد سر و کله نیک طبع ، سر بازجوی شهربانی پیدا شد ، وقتی دید سر و صورت من باد کرده است گفت : نازش برم شاه داماد را ! ببینید چقدر هم خوشگل است ، چقدر توپر و محکم ، اصلاً شکم ندارد و ... بعد یک پایه صندلی را به صورت عصا به دست گرفت و شروع کرد به زدن ، از پیشانی تا ناخن های پا ، پیشانی ، چشم ، بینی و دهان ، سینه و شکم و ... از بالا به پایین و از پایین به بالا انگار دهل می زد ....
تمام بدن و سر و صورتم کبود و سیاه شد و خون مردگی در زیر پوستم نمایان شد ، نیک طبع دو ساعتی آنجا بود ، او واقعاً آدم قسی القلبی بود ، وقتی که رفت ، بازجوها که نسبت به جان من احساس خطر می کردند سریع آب قند برایم آوردند ... چند روزی خون از بینی و دهانم خارج می شد .
در سه روز بعد ، این کبودی ها به زردی گرایید ، آنها از زرد شدن پوستم ترسیدند و یک پزشک متخصص را به بالینم آوردند تا معاینه کند ، دکتر گفت : مسئله خاصی نیست ، خون های مرده در حال جذب شدن است و به همین دلیل تا یکی دو روز مراعات می کردند و روی بدنم نمی زدند ، فقط با شلاق به کف پایم می نواختند و با آتش سیگار قسمت های مختلف بدنم از جمله سر سینه ها ، بیضه ها و زیر بغل هایم را می سوزاندند ، مرتب دورم را احاطه کرده و سیگار می کشیدند و خاک سیگار خود را روی بدنم می ریختند و دوباره پک می زدند .
هنگامی که شلاق می خوردم در ظاهر فریاد می زدم ولی در دل به آنها ناسزا و فحش و بد و بیراه می گفتم ، یا پشت سرشان شکلک در می آوردم که یکی دو بار نگهبان ها دیدند و به شکنجه گران گفتند ، آنها هم لج کرده با قوت و حرص بیشتری به زدنم ادامه می دادند . آنان در برخوردهایشان با من مسائل انسانی را رعایت نمی کردند و هیچ احترامی در کار نبود و مثل یک حیوان وحشی با من برخورد می کردند ، طوری که حدود دو ما مرا لخت مادرزاد نگه داشتند .
گاهی که مرا به بازجویی می بردند چون هیچ لباسی به تن نداشتم مرا لخت و عور به روی زمین سرد می نشاندند و هر چه التماس می کردم که یک تکه کاغذ یا مقوایی بدهند تا بر روی آن بنشینم فایده ای نداشت ، گاهی از صبح تا ظهر روی زمین سرد می نشستم و به راستی خیلی اذیت می شدم و سرما تا عمق وجودم نفوذ می کرد .به این هم بسنده نمی کردند ، گاهی یکی از آنها می آمد و پایم را باز می کرد تا همه جایم پیدا شود ، بعد مسخره ام می کردند و می خندیدند ، یکی می گفت : چریک چطوری ؟ دیگری می گفت : چروک چطوری ؟ حسابی هتک حرمتم می کردند و از هیچ اذیت و آزار و توهینی فرو گذار نبودند ، بدتر از یک حیوان رفتار می کردند ، خیلی غیر انسانی !
شکنجه ها در آن زمان (شش ماهه اول 52) در حد سوزاندن با آتش سیگار و فندک بود ، چک و لگد که جای خود داشت ، بالاترین شکنجه هم شلاق بود ، شلاق با کابل برق . بعضی ها آن قدر سریع در برابر این شکنجه کوتاه می آمدند و حرف می زدند که شکنجه گران به شلاق می گفتند : مشکل گشا . تازیانه های شلاق به کف پا روی رشته های عصبی اثر می گذاشت ، با هر ضربه شلاق درد تا مغز استخوان آدم را در بر می گرفت و به اصطلاح تا مغز آدم سوت می کشید ، تکرار شلاق موجب می شد کف پا گوشت اضافی بیاورد و برآمدگی در کف پا ایجاد شود .
آویزان کردن به صورت وارونه و چرخاندن نیز در کار بود ، دستبند زدن صلیبی از همه شکنجه ها غیر قابل تحمل تر بود ، در این شکنجه فرد را از مچ دست به دیوار صاف یا نرده ای آویزان می کردند که سنگینی بدن موجب کشیده شدن است ها در طرفین و فشار طاقت فرسایی در مچ و آرنج و کتف می شد ، آدم احساس می کرد که هر آن رگهایش پاره خواهد شد ، ادامه این شکنجه و تحمل آن بیشتر از بیست دقیقه ممکن نبود ، چرا که دست ها باد می کرد و حرکت خون کند و دست ها کبود می شد .
بعد چهارپایه ای زیر پای فرد می گذاشتند و از او می خواستند که حرف بزند ، اگر به زبان می آمد که هیچ ، اگر دم فرو می بست دوباره چهارپایه را از زیر پایش می کشیدند ، یک سال بعد که مرا به ساختمان اصلی بازداشتگاه کمیته آوردند چندین بار از نرده های دور دایره آویزانم کردند و تا سر حد مرگ شکنجه ام دادند که ...
از دیگر شکنجه ها باتوم برقی بود ، برای برق آن از باطری های ماشین استفاده می کردند ، این باتوم مثل باتوم های پاسبان ها بود ، منتها باتوم اینها برقی و لاستیکی بود ، داخلش سیم کشی و المنت و سر آن قطعه ای فلزی داشت ، در دسته آن یک شاسی بود ، با فشردن آن ولتاژ برق باطری وارد باتوم می شد و بدن را می لرزاند ، نمی سوزاند ، بلکه حالت رعشه به آدم دست می داد .
بخشی از فیلم شکنجه ها
یکی دیگر از شکنجه های سخت و وحشتناک ، آپولو بود که تقریباً از سال 52 در ساختمان اصلی کمیته مورد استفاده قرار می گرفت ، وقتی کسی را به آن می بستند ، سردردی به او دست می داد که اعصاب و روانش را خراب می کرد و به هم می ریخت .
جنبه روانی این شکنجه ها بیش از خود شکنجه افراد را اذیت می کرد ، بزرگ کردن بعضی شکنجه ها و شایعه در خصوص آنها دل زندانی را خالی می کرد ، دلهره و وحشت داشتن از شکنجه ای موجب می شد که آدم زودتر مقاومتش شکسته شود .
در مورد ناخن کشیدن من ندیدم و نشنیدم که بنشینند و با انبردست ناخن کسی را از بیخ بکنند ، وقتی روی ناخن شلاق می زدند از بیخ می پرید ، گاهی هم سه یا چهار سوزن ته گرد را تا نیمه در زیر ناخن فرو می کردند ، بعد فندک یا شمع زیر سوزن روشن می کردند ، این کار سوزش عذاب آوری داشت ، بعد از مدتی زیر این ناخن سیاه می شد ، چرک می کرد و بعد از چند روز می افتاد .
۱۰ . دو سه شب بعد از دستگیری بود که به سراغم آمدند و صحبت از فساد اخلاقی در جامعه کردند و سر به سر من گذاشتند که خب ! تا حالا چند بار به قلعه رفته ای ، اصلاً متأهلی یا مجرد ؟! گفتند : تو که در روز قیامت گرفتاری ، پس حداقل می رفتی خودت را تخلیه می کردی و ارضاء می شدی ، باز هم دیر نشده ما قبل از مردنت تو را به فیض می رسانیم ...
بعد نمی دانم از کجا یک خانم بی حجاب با دامن مینی ژوپ پیدا کرده آوردند ، شاید از خودشان بود ، شاید از کادر یا بیماران بیمارستان بود ، نمی دانم ! هر چه بود من با دیدنش یک دفعه جا خوردم ، مأمورین گفتند این خانم در اختیار تو ، می توانی صیغه اش کنی ، ما می رویم بیرون تو دلی از عزا در بیاور و ...
من ناخودآگاه به فکر افتادم ، که دامی برایم چیده اند ، حدس زدم آنها در جایی دوربین مخفی گذاشته اند و می خواهند عکس بگیرند و از آن سوء استفاده کنند و مرا زیر منگنه بگذارند و خرابم کنند ، آنها می دانستند که من آدمی مذهبی هستم ، لذا اگر حرفی هم می زدم با این کار می خواستند وجهه مرا بین مبارزین و متدینین خراب کنند .
در همان حالتی که لخت روی تخت افتاده بودم و جز یک ملحفه هیچ چیز مرا استتار نکرده بود ، بنای بی اعتنایی به آن زن گذاشتم ، می دانستم که کوچکترین لغزش سقوطی است به عمق پرتگاهی هولناک .
به یاد حضرت یوسف افتادم که چگونه زن فرعون درصدد بد نامی او بود ولی خدا دستش را گرفت ، از خدا خواستم که مرا نیز دریابد و از این کید و فریب نجاتم دهد ، آن زن وقتی به این طرف تخت آمد من رو به آن طرف کردم ، بد و بیراه گفتم و فحش دادم که : زنیکه خر برو گم شو ! من اهل این حرف ها نیستم ، یک بار برای ایجاد حس تنفر در او داد زدم و گفتم من ترجیح می دهم که به سگ نزدیک شوم تا به تو !
این حرف به غرور زنانگی او برخورد ، حدود یکی دو ساعت این زن هر چه تلاش می کرد تا مرا به دام خویش بیندازد نتوانست ، هر چه بیشتر سعی می کرد سرسختی و مقاومت من بیشتر می شد ، تا این که واقعاً نفرت وجودش را گرفت و فهمید که واقعاً امکان رسوخ در من ندارد .
من نیز می دانستم که این زن فلک زده از فرط اجبار و زور به این کار واداشته شده است ، لذا با برانگیختن حس نفرت او توانستم وی را مجاب کنم تا دست از سر من بردارد ، خدا هم کمک کرد تا از این توطئه و نیرنگ و شاید به عبارتی آزمایش سخت با سربلندی و سرافرازی بیرون بیایم .
به راستی اگر نبود عنایت خداوندی ، نجات از چنین منجلابی ممکن نبود ، چرا که بعدها دیدم و شنیدم که بسیاری بودند به کمتر از این مثلاً برای یک پاکت سیگار خود را فروختند ، حال می توانم بگویم به استعانت خدا این نقطه از تمام طول دوران مبارزاتم فرایم ارزشمندتر است .
۱۱ . در جریان این بازجویی ، چند عامل ساختگی باهم خیلی خوب جفت و جور شدند ، یکی همان فریادهای حسین آمدم ، حسین آمدم ! در هنگام دستگیری ، داستان جعلی حسین محمدی که گفتم بعد از علیرضا بهشتی رابط من شد و پیدا شدن پاکت عکس رادیوگرافی که رویش نام حسین محمدی نوشته شده بود ، لذا از این به بعد باید حواسم را جمع می شد و با جا افتادن نقش و مسئولیت خیالی حسین محمدی ، صحنه ها را خوب بازسازی می کردم . یک دفعه شروع کردم به دادن فحش به خواهر مادر حسین محمدی که فلان فلان شده مرا گول زده است ، همه اش برای اوست ، کتک ها ، شلاق ها ، باتوم زند ها مرا از این ادعای خیالی عقب ننشاند ، تمام وقایع و مسائل(بمب های ساخته شده ) را به گردن حسین محمدی و حسین جعفری انداختم ، در اعترافات هر جا که من بودم محمدی هم حضور داشت و کاسه کوزه ها بر سر او می شکست .
خیلی سعی می کردند که از این آدم فرضی آدرس و نشانی بگیرند ، می گفتم از آن روز که آن گونی ها را امانت آورد و رفت دیگر خبری و سراغی از او ندارم ، من نمی دانم کجاست ، او مسئول بالا دست من بود و نمی توانستم درباره او و این که کجا می رود یا با چه کسانی در ارتباط است و چه کار می کند اطلاعاتی داشته باشم .
می پرسیدند : مشخصاتش چیست ؟ قبل از این کشف هم پرسیده بودند و من بدون تغییر در گفتارم می گفتم : لهجه اصفهانی داشت ، دانشجو بود ، شکمش یک مقدار جلو بود ، چشم و ابروی مشکی و درشتی داشت ... در حالی که چنین مشخصاتی وجود نداشت.
بازجویان هم مشخصات را می نوشتند و می رفتند به دانشگاه ها و پادگان ها و جاهای مختلف به دنبال این آدم افسانه ای می گشتند ، اما دست خالی باز می گشتند ، نسبت به این شخص اصلاً عقده ای شده بودند و عقده آن را هم بر سر من خالی می کردند و مرا به باد کتک می گرفتند .
۱۲ . در سلول به غیر از یک پتو ، یک کاسه سه کاره داشتم ، آن کاسه هم ظرف غذا بود و هم ظرف آب ، گاهی هم که نمی گذاشتند به دستشویی بروم از آن برای تخلیه ادرار استفاده می کردم ، یعنی از یک طرف با آن کاسه آب و غذا می خوردم و از طرفی هم در مواقع اضطراری در آن ادرار می کردم ، چرا که نگهبان ها در مورد من سخت گیری های بی حدی می کردند و تقریباً از من می ترسیدند .
به آنها گفته بودند که این آدم دو تا پاسبان را کشته است ، لذا آنها به چشم یک قاتل به من نگاه می کردند ، گاهی خود به قصد کشت و انتقام جویی مرا می زدند و توجهی به خواست ها و نیازهایم نداشتند .
روزی دو بار هم بیشتر اجازه نمی دادند که به دستشویی بروم ، در این فرصت کاسه ادرار را به دستشویی برده خالی می کردم ، یک بار در همین دفعات که کاسه را با خود به روی زمین می کشیدم ، ادرار لب پر شد و مقداری از آن روی زمین راهرو ریخت که نگهبان آمد و بقیه را روی سرم خالی کرد .
یک دفعه جا خوردم ، آن قدر کارش زننده و غیر قابل تحمل بود که نمی دانستم گریه کنم یا فریاد بزنم ، بغض بدجور گلویم را می فشرد ، یک بار دیگر هم که این اتفاق افتاد ، نگهبان ها آمدند بقیه ادرار را هم در راهرو ریختند ، آنگاه مرا مثل بوم غلتان روی آن می غلتاندند تا زمین را خشک کنند .
***************
۲ . مصاحبه ایی با ماهایا پطروسیان بعد از مسلمان شدن
۳ . امام جمعه مشهد و حکومت ملوک الطوایفی